دلنوشته ها
خود را به چنبره مار تکبر سپرده ایم و صدای خرد شدن استخوان هایمان را در گوشه گوشه زمین می شنویم و باور نمی کنیم .
در گنداب تفکر جاهلانه و خودسرانه - شاد و خرسند - تن می شوییم و باور نمی کنیم .
در سرسرای جهنم ایستاده ایم و مست رواق اهریمنی آنیم و باور نمی کنیم .
غرق در اطمینان خودخواهانه هستیم و باور نمی کنیم .
چون کودکی غریب انگشت ابلیس آخر الزمان را می مکیم و لبخند می زنیم .
کاش می توانستیم نگاهی به آن سوی باورهایمان بیندازیم و ببینیم از پس راه امروز چه راهی است ؟
و کاش نمی گذاشتیم اهریمن بر پیشانیمان بوسه زند تاعقل دور اندیش نمیرد .
سزا نیست از سرمایه یقین دست بشوییم و آن را واگذاریم .
در شان ما نیست خمیره عشق را از دست بدهیم
باور کنیم پنجره انتظار را
با تپش آن وضو کنیم و از گمراهی دور دور شویم
و دوباره متولد شویم
و با این تولد دو باره
جز راه آسمان نپوییم
این بوی خوش کدام بهار است که پیچیده در گستره خاک؟
نسیم، پیراهن معطر کدام بهار را به تن کرده است؟
پروانهها، بوی خوش کدام گل نورسته را شنیدهاند که از گوشه گوشه جهان، دامن کشیدهاند به حوالی مدینه و تحصن کردهاند پشت در خانه «ثامن الائمه»؟
هیجان کدام حادثه آسمانی، چنین به تپش انداخته است قلب زمان را؟
خاک، نفس میکشد عطر بهشت را از قدمهایت.
تمام پنجرهها، پلک گشودهاند به چشمانداز سیمای ملکوتیات.
«آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش»
از اولین سطر این نوشته بوی گریه می پیچد در کلمات.
آقا! غریبم؛ غریب تر از آن که بدانم کُدام روز ناممکن در تقدیر سیاهم پیچیده.
چهارده قرن است به آستانه اجابت می آیم و با دست های خالی بر می گردم.
می دانی باران، این چندمین نامه عاشقانه ای است که برای تو نوشته اند؟
گویی غروب نابهنگام «سامرا» فرا رسیده است!
نگرانی از نبض لحظهها میبارد.
تشویشی سنگین، بر شهر حکمفرماست.
غروب نابهنگام سامرا فرا رسیده است و آسمان به میهمان تازه خود خوش آمد میگوید؛ میهمانی که غرق در هاله سبز شهادت، آرام و مطمئن، به سمت عرش الهی گام برمیدارد، میهمانی که از قامت دلارای علوی اش، عطر حضرت رسول صلی ا... علیه و آله میآید؛ عطر مدینه، عطر غربت غریبانه سامرّا!
تاریخ، ملتهب و پریشان میتپد
باد، خاکسترنشین حادثه، میوزد. بوی شیون، هوای ناهنگام این حوالی را شکافته است. نفسی نیست؛ زهر در شریانهای خورشید قد میکشد. چهل و دومین بهار عمرش، پرپر میشود.
سامرا، در جذر و مد حادثه، ناآرام بر سر میکوبد؛ چهل و دومین بهار، پشت پلکهای خورشید، به پایان نمیرسد و در خزان میپیچد.
حنجرهام را گشودهام تا فریادهایم را بشنوند، حنجرهام را گشودهام تا با صدای فرو ریختهام، خواب حادثه را بیاشوبم.
حرامیان، چه گستاخانه شانههای پرصلابتت را در خاکهای سامرا ته نشین کردند؛ صدای سرشارت را؛ اما نه!
هنوز پنجرهای هست؛ هنوز بالهای خورشید، گسترده است.
زهر، در یاختههای روز رویده است.
توانی در زانوانش نمییابد. بر سجاده خویش فرو ریخته، با حالی غریب و اندوه خویش را بر شانههای خاک فرو گذاشته است.
ایستاده است و منتظر، تا با طنین بال ملایک، سفر خویش را به ملکوت، آغاز کند.
ایستاده است و کوچههای نامردی، آتش گرفته است.
ایستاده است تا زنجیرههای رسوا را از هم بگسلد.
ایستاده است تا شهادت، چون بهاری پیش رو، با بوی گلهای سوخته، رو به رویش آغوش بگشاید.
زهر، در رگهایش میدود و خورشید، رفته رفته خاموش میشود.
بوی شیون، بر شاخههای رها شده شهر میپیچد.
دنیا، زانوی غم در بغل، پشت در خانه تو، آینده یتیمیخود را عزادار است.
ناگهان، غروب غم انگیزت، نفس دقایق را میبرد. لحظهها، سر در گریبان ناباوری، حزن و ماتمیجانکاه را مرور میکنند.
چه زود آفتاب زندگیات، حجلهنشین غروبی تلخ شد!
این واپسین دقایق تنفس عاشقانه سامراست، در هوای ملکوتی حضورت.
بعد از تو، سرگردانی عشق، دوباره آغاز میشود.
«ولایت»، سی و سه سال در خنکای سایهات آرامش را به تجربه نشسته بود. تمام جادههای هدایت، سر بر زانوی ولایت تو داشتند.
هنوز روزگار، طعم خوش «توکل» در خفقان حضور «متوکل»ها را در هوای حضور تو به خاطر دارد.
ای جریان نور خداوند در زمین!
هرگز مباد خاموشیات؛ که بیفانوس روشن نگاهت، بیحجت ملکوتی چشمانت، دنیا در تاریکی جهالت خویش غوطهور خواهد شد.
ادامه کرامتت را بریده میخواهند سلاله شیطان.
ادامه نورت را ابتر، و سلاله امامت را عقیم میخواهند؛ تا حکایت منجی مدفون شود در خاطرات گم شده تاریخ... .
چقدر هوایت هوای پرواز است.
مصیبت جانکاهت را به جانهای سوخته «تشیع» بخشیدی.
سخاوت دستانت را هم به تمام دشتها. زلالی نگاهت را امانت سپردی به آبشارها و غریبانه لحظههایت را به محزونی آواز قناریهای در قفس.
وسعت اندیشهات را به کهکشانها و تمام مهربانیات را به فرزندت «حسن» سپردی تا چارهای باشد برای دلتنگی شیعه و ماتم همیشهات را به سامرا بخشیدی تا برای همیشه، مرثیه خوان سوگ غم انگیزت باشد...
اما هنوز سخن کوبنده گفتارت، لرزه میافکند به کنگرههای قصر «متوکلها».... و نظم میبخشد به بند بند شعرهایی که از دهان حقیقت سروده میشود.
قلم که در دست میگیرم، چشمهایم را به افق میدوزم و تقویم را ورق میزنم، به هزار و چند صد سال پیش بر میگردم، شادی در چشمهایم برق میزند، قلم بی تابانه مینویسد و تقویم، روی تاریخی همیشه زنده خشک میشود.
از آسمان، صدای هلهله میآید و زمین، مشتاقانه در خویش میپیچد و زمان، آبستن واقعهای است که به خاطرش در پوست خود نمیگنجد.
گو غم به دلت راه نده گر مگسی چند
پشت سر تو بافته بر هم عبثی چند
گو غم به دلت راه مده حیف دل توست
که ازرده شود از پرو بال مگسی چند
از پرتو خورشید فروزان چه شود کم
گرپرده بپوشند بر او بوالهوسی چند
اخر چه کند غیر خراشیدن دستی
درپای گل افتاده اگر خار و خسی چند
ای هادی دلهای پر یشان نشناسیم
غیر از تو و اولاد تو فریاد رسی چند
دستی به دعا سوی خدا بر که فقیریم
باشد که براید زتو ما را نفسی چند
ما چشم کرم از تو و اجداد تو داریم
امید به لطف تو و امداد تو داریم
کی انتظار آمدن آن بهاری که در خود شکفتن شکوفه نرگسی را به همراه دارد، به پایان می رسد؟!
سال هاست که به امید آمدنت چشم به آسمان دوخته ایم و ذره ذرة جان و دل را، به فریاد «العجل» سپرده ایم با آن که ندای أین بقیة الله عجل الله تعالی فرجه الشریف سینه می سوزاند، قلب را به ناله «الغوث» امید تپیدن داده ایم و چشم هایمان را با نور «ادرکنی» مزیّن ساخته ایم.
و تاریکی آنچنان پیرامونم را فرا گرفته است که حتی اگر چشم بگشایم و پلک بزنم، نخواهم دید. دست پیش می برم و در سکوت تنهایی ام، شاخه های نارسِ یأس می چینم.
نردبانی جز یاد تو نیست که مرا تا آسمان عروج دهد و این خاکِ کهنه، مدّتی ست زیرِ گام هایم بوی رکود می دهد. تمام دیوارهای مجاور بر شانه های خسته ام آوار می شوند و من، این روح تا همیشه سرگردان، چکیده ای از سایه ای متروک می شوم که ناگزیر، سال ها باید دیوارهای تا ابد عبوس را بکاوم و هیچ نیابم؛ حتّی روزنی ناچیز برای بال گشودن.
بسم رب النور
بسم رب العشق
بسم رب الهادی المهدی
آن که شعر و هرچه موسیقی ست
نذر درگاهش
آن که پاکان هنر در پای او سجاده افکندند
نقی! نامی که فخر آسمان است
تلفظ کردنش حظ دهان است
ز القاب امام ِ هادیِ ماست
امامی که عزیز شیعیان است
امام ماه روی با وقاری
که جد حضرت صاحب زمان است
نقی، یعنی تو پاکی! پاک تر از...
همان آبی که در جنت روان است
نقی، چون مظهر پاکی ست...نامش
برای قرنِ آلوده, گران است
به نام مادر آئینه سوگند....
زهرا! همان که صبح چشمش جاودان است
نخواهد از نفس افتاد این عشق
که از "هادی" به قلب عاشقان است
به کوریِ دو چشم آن حقیری
که از فرط حقارت بد دهان است
به هر دیوار ِ این دنیا نوشتیم :
"نقی" زیباترین نام جهان است
Design By : Pichak |