دلنوشته ها
و شمع را طریقتی است که تا پایان راه، یاریگرش خواهد بود. و پروانه را معرفتی است که تا پایان راه، کسب خواهد کرد و خود شمع سان خواهد چرخید. و حکایت شمع، حکایت دست های تو بود که بی صدا برای من می سوخت. یادم نمی رود لحظه های سبز «آب» «بابا» سرودن با تو و تازه فهمیدم آب، دست های پاک توست .
تو را غایب نامیده اند؛ چون ظاهر نیستی، نه این که حاضر نباشی.
غیبت به معنای «حاضر نبودن»، تهمت ناروایی است و آنان که بر این پندارند، فرق «ظهور» و «حضور» را نمی دانند. آمدنت که در انتظار آنیم به معنای ظهور است، نه حضور و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را می خوانند. «ظهورت» را از خدای می طلبند، نه حضورت را.
وقتی ظاهر می شوی همه انگشت حیرت به دندان می گزند و با تعجب می گویند که تو را پیش از این هم دیده اند و راست می گویند؛ چرا که تو در میان مایی و امام مایی.
جمعه که از راه می رسد، صاحب دلان «دل» را از دست می دهند و قرار از کف می نهند و قافله دل های بی قرار روی به قبله می کنند و آمدنت را به انتظار می نشینند.
... و تو یک روز روشن اتفاق خواهی افتاد؛ این را تمام آفرینش می داند. باران منتظر حضور آسمانی توست. درخت آمدنت را به تماشا نشسته است. ستارگان لحظه شماری می کنند. ای نامت گل! ما تو را عاشقیم!
یک روز تاریکی ها، مچاله می شوند و تو روشن تر از هر سپیده، زمین را فراگیر می کنی.
از اردیبهشت
از باران
از درخت
از شکوفه.
مرا از یک مشت خاک خلق کردی; از مشتی خاک که با عشق تو عجین شد و جز این نیست که هرگاه یاد تو در من جاری می شود، به آرامش می رسم .
من به اندازه فصل های زندگانی ام از تو نوشته ام، آنقدر که انگشتانم به این واژه ها عادت کرده اند و اگر یک روز از تو ننویسم، دل قلم خواهد شکست .
مرا شب های سبز یادت معنا بخشیده اند . من با نوشته هایم به همه فهمانده ام که چقدر دوستم داری; که اگر دوستم نداشتی، خلقم نمی کردی . اگر دوستم نداشتی، هر روز پنج نوبت منتظرم نبودی و هیچ گاه نمی گذاشتی که از تو و مهربانی هایت بگویم .
مهدی جان! قرنهاست که سینهام مالامال عشقی است که اجدادم فریاد کشیدهاند و من در بیابان تنهایی ذهنم، به دنبال راهی میگردم برای رسیدن به تو، قاسمها و اکبرها و سمیهها و هاجرها در این راه بر خاک خفتهاند، با لرزش دلی که مبادا نیایی!
یا بقیةاللّه، روز بدون تو آغاز نمیشود و خورشید هر بامداد اول به تو سلام میدهد و اجازه نورافشانی میگیرد.
ای عزیز فاطمه، در جهان، سنگی بدون عشق انتظار، حرکت نمیکند که جهان مادی، همه در انتظار است. مردم جهان چشم در انتظار به دنیا میآیند با امید ظهورت میزیند و با عشق دیدار بار سفر میبندند؛ انسانها منتظرند.
و از این انسانهای منتظر، شیعه تشنهتر است به دیدنت و هر صبح با سلامی به گستره جهان، از تو مدد میخواهد تا برکت کارش شوی و قدم در راه بودنش را تأیید کنی و فاصله گرفتنش را از خود و راه حق، نپذیری!
ای مظهر عدالت، هر عصر خورشید ابتدا اجازه رفتن میگیرد و با امید دیدار و سلامی مجدد غروب میکند. شب هم منتظر توست. تویی که شوکت نماز، شکوه روزه، اصالت حج، کرامت زکات، شرافت دین و هیبت عدل الهی هستی.
زمین بیتو کشتزار ظلم است و باران، همسفر اشک فرشتگان. پس هر لحظه از عمرشان فریاد «عجل علی ظهور» را سر میدهند.
سلام بر تو
در بخشی از زیارت آل یس آمده است:
... سلام بر تو ای پرچم برافراشته و ای دانش سرشار و ای رحمت و پناه گسترده خداوندی. سلام بر تو آن گاه که بر می خیزی و آن گاه که می نشینی. سلام بر تو آن گاه که قرآن می خوانی و به تفسیر آن می پردازی. سلام بر تو آنگاه که به نماز می ایستی و قنوت می خوانی و درود بر تو آن لحظه که به رکوع و سجده می روی. سلام بر تو در آن هنگام که به ستایش خدا و استغفار می پردازی. سلام بر تو در شامگاهان و صبحگاهان... سلام بر تو ای پیشوای ایمنی بخش. سلام بر تو ای مقدم بر خلق و ای کسی که آرزوی مشتاقانی... مولای من، نگون بختا کسی که با شما به مخالفت برخیزد و زهی سعادتِ آن که به طاعت شما گردن نهد!... مولای من، تو را دوست می دارم و از دشمنانت بیزارم. حق آن است که شما بپسندید و باطل آن است که شما ناپسند می دارید. کار نیک آن است که شما به آن امر کنید و کار زشت آن است که شما از آن باز دارید...
جمعیت در کوچه موج میزند، علی(ع) را کشان کشان برای بیعت به سوی مسجد میبرند، بانو دوان دوان به دنبال مولا... پاهایش بیرمق...، زانوانش به خاک ساییده میشوند و او همچنان دستان علی(ع) را میکشد... و این غلاف شمشیر است که دست بانو را از دستان پر قدرت اما اسیر در ریسمان ظلم و جنایت، جدا میکند... و نالههای بانو بی ثمر در گلو حبس میشود.
فاطمه - بانوی عفت - در کوچهها نقش بر زمین شده است. میخ در، درب آتش گرفته و محسن دیده به جهان نگشوده از دیدن این صحنهها به حال بانو میگریند. نگاه اشکآلود مجتبی(ع)، سایبان پیکر مادر میشود و شانههایش عصای دستان او... و بیبی را در حالی که هنوز زنجیر نگاهش به گامهای علی قفل شده، به خانه میبرد... .در و دیوار کوچه به غربت این خاندان خون میگریند... و باز هم شیطانصفتان مسلماننما، خم به ابرو نمیآورند... .
چه خلوت است کنار ضریحت ای بانو
فضافضای لطیفی است در کنار ضریح
نسیم میوزد و عطر مبهمی دارد
کبوتر دلم از سینه میکشد پر و بال
دو قطره اشک برای شروع حرف بس است
دوباره آمده ام تا شفیع من باشی
دوباره پیش نگاه تو میزنم زانو
پر از طراوت گلهای نرگس و شب بو
شبیه عطر دل انگیز ضامن آهو
به سوی گنبد زیبا و آسمانی او
برای درد دل, افشای رازهای مگو
دلم دخیل ضریح مطهرت بانو
اگر مُهر انتظار را بر قلبهایمان حک نکرده بودند، اگر غزل انتظار را از بر نبودیم و اگر از جام انتظار سرمستمان نکرده بودند، معلوم نبود در این تاریک روشن مبهم و این گردش ممتد و کشدار ثانیه ها که روز و شبش یکسان است؛ اینهمه دلواپسی، اینهمه حسرت و اینهمه سوز و گداز را به درگاه کدام سنگ و چوب و آتش می بردیم و از که پناه می جستیم.
روزها آنقدر با رنگ و نیرنگ آمیخته است که روزمان را از شب نمی شناسیم و این اَبَر ابرهای تیره حریص آنچنان وسعت آسمان را بلعیده اند که دیری است رنگ خورشید را ندیده ایم.
و انتظار، بهار سبزی است که طلوع کرده در اندیشه پنجره ای گشوده به سمت عشق.
تا پایان این شب سرد، چیزی نمانده است و تو می آیی در آدینه ای که تمام کمیل ها، مستجاب شده اند.
تمام نگاه های بی قرار، بال امید تکانده اند در سرزمین عدالت و گواهی می دهند لحظه لحظه حضور گام هایشان را بر دیار مقدس جمکرانت.
گواهی می دهند این همه توسل، در پسین هر روز که دیگر مجال تأمل نیست، پاسخ آن سؤال مانده در گلوی جمکران تویی!
این همه مهمان که هر روز مشتاقانه تر از دیروز به دیدار تو می آیند، از شمال و از جنوب این کره خاکی به دور از ریا و مکر، بی ادعای بی ادعا؛ وعده اجابت می گیرند.
تا پایان این شب سرد، چیزی نمانده است. این همه پرستو که در سرای روشن حرمت آرمیده اند، با دست نوازشت بیگانه نیستند.
بیا! تا تمام جوانه های دل مرده، نگاهشان غزل شادابی و سرزندگی سر دهد.
بیا! انتظار این همه فصل بی بازگشت امید، این همه اشتیاق که در نگاه بندگان منتظر است، با طراوت نام تو گرم شود.
بیا! تا سپیده دم این شب سرد، گرم شود به شور بی کران دست های رو به آسمان آدمی!
Design By : Pichak |