دلنوشته ها
صبح
دعایی است که هر روز می خوانی.
آمینی که مستجاب نمی شود این قوم شب زده را
که برای آمدنت لحظه شماری میکنند بدون آنکه دلیلش را در اعماق دلهایشان نفس بکشند.
تردید بین تو واینهمه روزمره گی، جاده های نبودنت را به درازا می کشد
تا خمیده قامتان طفلی انتظارشان را مویه کنند.
وقتی تمام گستره آسمان را ماهوارههای گناه پر کرده است.
وقتی چشمهها به مرداب میمانند و هیچ زلالی ندارند، باورم به ظهور بیشتر میشود. گمانم به این که تو میآیی، دلم را به شوق وا میدارد؛ هر چند نه دستی به پای آمدنت بلند میشود و نه اشکی برای ظهورت جاری.
راستی! چرا هیچ از حج برگشتهای، پیام تو را برای ما نمیآورد؟
چرا روزنامهها خبری از تو نمینویسند؟
چرا دیگر ندبهها، حال و هوای ظهور ندارند؟
چرا حس نمیکنیم که در چند قدمیما ایستادهای و نگاهمان میکنی؟
آهنگ غم، تنها موسیقی این سالهای خالی از توست. سالهایی که سرخی غروبهایش، حس مرگ در رگهایمان جاری میکند.
روی همه دیوارهای شهر، آمدنت را به یادگار حک کردهاند:
در تاریخ یک هزار و چهارصد و عدالت، خورشید، یک بار دیگر متولد خواهد شد و مردی از تبار خورشید، خواهد آمد سوار بر اسبی سپید، با شمشیری به برندگی ذوالفقار علی علیهالسلام، با فریادی که در عالم طنین میافکند: «أنا بقیه اللّه »؛
یادگاریترین حرف روی هر دیواری.
رد پای تو را، همه کوچهها و خیابانها در ذهن دارند؛ اما نمیدانم چرا هر چه امتداد گامهایت را دنبال میکنیم،
در ذهن ساکت پنجرهها، نشانی از تو نمیبینیم؟
پنجرهها فقط به سمت افق اشاره میکنند؛
انگار تو در بی نهایت نگاهشان نشستهای.
بر شانه های نسیم سر مینهم؛ به دلخوشی آن که از عطر «آن سفر کرده» سرشار شوم.
خلوت مسجدم، جذبه محرابم و مناجاتهایم را با یاد او تقسیم میکنم.
عطشم را با برکه امید حضورش فرو مینشانم و در سایه درختان همیشه سبز انتظارش، طعم وصال را میچشم.
آسمان خاطراتم، با تحمل روزهای دور از او افراشتهتر میشود.
گاهی که دلخسته میشوم، اشک، دستم را میگیرد و دلداریام میدهد.
هر شب، به استجابت، دست به آسمان برمیدارم و همراه با ستاره ها، «امّن یجیب» میخوانم
اگر تو را نخوانم، دل به کدام دیدار بسپارم، ای موعود همیشه وای همیشه موعود؟ اگر تو را نخوانم، چگونه های های سال های بی تو بودن را گریه کنم؟
ای سنگ صبور دردهای کهنه من، ای آشنای کوچه بی کسی ام، ای مهربانی بی نهایت و ای بی نهایت کرامت!
گلوی احساسم از تلخی هجران به تنگ آمده است و تپش های دلم، فریاد فراق توست.
عطری عجیب از دل این خانه میدمد
حسی غریب زد از سمت آسمان
امروز از نگاه زمین اشک جاری است
بغضی شگرف خیمه زده بر گلویمان
رنج راه، سوگ همرهان، اشک وآه و داغ توأمان، قرار از دلتان وتوان از جانتان برده بود.
حق با شما بود بانو!
سختی فراق را توشهای جز اندوه نیست.
گویی غربت، همزاد ازلی شما خاندان هدایت است؛ غربتی به طول تاریخ، چه در«مدینه»، چه در «قم»؛ چه در «بیتالاحزان»، چه در «بیتالنّور»!
کویر تشنه، غرق یاد دریاست
سرود رودها، فریاد دریاست
برقص ای ذره! جشن آفتاب است
بچرخ ای آسمان، میلاد دریاست
زمین را بیارایید و ثانیهها را در عطر شکوفههای عشق بپیچید.
اینک، یازدهمین فصل کتاب شیعه، با دستهای سبز مردی از تبار ملکوت، ورق میخورد.
خوش آمدی، ای بزرگی که سپیده هشتمین روز ربیعالثانی، از چشمهای آسمانی تو سر زده است.
کم کم، بوی عید، به مشام میرسد و خانهها در انتظار خانه تکانیاند.
فضای دم کرده بازارها و بازارچهها، چانه زدن پی در پی، قهر و آشتیهای مکرر و در نهایت، لبخندهای رضایت.
پولهای نو، ماشین های تمیز، صورتهای گل انداخته، خانههای گم شده در عطر خوشگذرانی؛ ماهی های قرمز و... تنها یک روی سکهاند؛ سکهای به نام روزگار.
مولایم! آمدنت نوید ریشه کنی ظلم و ستم را به ما داد اما حال، زمانه پر از ظلم و ستم شده است.
تو خود خوب می بینی که فرزندان گوساله پرست سامری در دژ فتنه خیبرشان جمع شده اند و برای نابودی دوستداران دین نقشه می کشند و از پشت خنجر می زنند.
امیرا! هیچ راهی برای ورود و نابودی دژ نداریم، جز اینکه تو پا در رکاب بگذاری و دستان یدالهی ات را همچون دستان علی(ع) خیبرشکن، بر حلقه در آن دژ افکنی و سران آن را به هلاکت رسانی.
Design By : Pichak |