دلنوشته ها
نفسهای آفتاب به شماره افتاده است.
زمان رو به خاموشی میرود در غربت خویش. غروب، غربت دیگری به خویش گرفته است.
دقایقی فرتوت، در هراس میتپند. نبض زمان رو به ایستادگی است.
ملکوت در عزای خویش، نظاره گر این فاجعه است.
کدامین کفر میتوانست چنین ناسپاس، دامن طهارت را به آتش بکشاند.
ابرهای تیرگی و ظلمت بر اندام آفتاب سایه افکندهاند. سرپنجههای ستم چنگ انداختهاند بر سر حلقه پاکیها.
خزان است و شاخههای سبز بهار، در اوج تازگی و جوانی، خشک شده است.
توفانی بر ساقههای یاس پیچیده است.
عصر قحطی انسانیت است.
مردان، گرسنه نانند؛ تشنه نامند.
جهان، قلمرو اشیای لوکس است.
اندیشه ها، هر روز ماشینی تر می شوند.
زندگی، هر روز یکنواخت تر می شود.
چشم ها، هر روز دریده تر می شوند.
قدم ها، هر روز ناتوان تر می شوند.
دنیا سنگدل تر شده است.
آفریننده من! ای که بهار را برای من به ارمغان آوردی و گام های مرا به گلگشت در چمن سبز طراوت خواندی!
ای که نهان خانه جانم را پر از آوای دوست دوست کردی و گوش دلم را با نوای عشق، پیوند دادی...
ای که گل را آفریدی تا سایه سبز و مهربانش را بر سنگ فرش زمین ببخشاید و با نسیم، عاشقانه سخن بگوید!
ای که شبنم را آفریدی تا بر گونه های گل چکه کند و با هر چکّه، نام بلند و متبرّک تو را به خاطر بیاورد.
ای که نسیم را آفریدی تا دوره گرد صمیمی کوچه های شهر تخیل و تغزل باشد و عطر آیه های نورانی تو را به مشام تشنه عاشقان برساند.
ای که به قامت قیامت برانگیز درخت، سجده عشق آموختی و نور ناب هستی را در آوندهایش جاری ساختی!
کریما! تو خود می دانی که بهار بی لطف تو سبز نیست و بید مجنون بی اشارت آبی تو گیسو به دستِ باد نمی سپرد!
معبودا! آلاله رویان تو تمنای باران دارند!
ای نگارگر بهار! این تو و این کاسه های سرشار از سؤال
روی دست های بهار سبز شدی؛ مثل لبخندهای گرامی برادر بر سر نیزه، مثل آوازهای عاشقانه مادرت در کنار گهواره، مثل گرمی بی پایان دست های تنهای پدر در قنوت های لبریز اشک.
آمدی تا لبخندها با تو رنگ شادمانی بگیرند.
آمدی؛ روشن تر از آفتاب، زیباتر از آبشارهایی که رود را زمزمه می کنند.
بوی مهربان کربلایی ات، آغوش مقدس مادرت را از عشق لبریز می کند.
تنهایی های غمگین پدر، با تو رنگ فراموشی می گیرد.
خنده هایت، امن ترین زمان برای آرامش است.
سیب ها به یمن آمدن تو، عاشقانه سرخ شده اند تا رودها را پر کنند از رقص های عاشقانه مشتاق دیدارت.
روزهای نیامده برای دیدنت شتاب می کنند. دریاها باران می شوند تا بر پنجره های اتاق تو گریه کنند شوق دیدنت را.
نامت را که می برم، پرنده از دهانم می چکد، ستاره از چشمانم.
هر وقت که بیایی، بهار است. هر روزی که بیایی، نوروز است.
بیا تا ذهن کوچه از اردیبهشت خالی نشده و گلدان های کنار پنجره هایمان ترک نخورده اند. این کره خاکی، همیشه نیمی روشن است، نیمی تاریک؛ امّا اگر نباشی، همه جهان شب می شود و رودخانه ای از چتر و چراغ، به جستجوی تو از چهار سوی جهان گرد می آیند. تو ماه و باران تو أمانی؛ تو ماه در شبِ بارانی هستی و اگر بیایی، خورشید و باران و رنگین کمانی؛ تو أمان در افق دریا، آن جا که آب و آسمان به هم گره خورده اند. نام تو بغضی است که در گلویم می لغزد.
شکوفه یادت بوی عشق می دهد
و شمیم نامت بر دل و جان، حیات می دمد.
هرگاه از شبستان دلم عطر یاد روح فزایت بر می خیزد، سبو سبو شراب محبت به کامم می ریزد.
و چون ابر عنایتت بر کویر وجودم می بارد، بهار بهار غنچه عشق و امید می کارد.
دیروز
به عشق روی تو
گلی به دست آب دادم
وبه امید لبخند پر مهرت
دلم لرزید
ای زلال جاری
این جمعه هم گذشت
تو اما ... نیامدی
سَلامٌ عَلَیْکُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوهَا خَالِدِینَ (73 سوره زمر)
سَلامٌ عَلَى مُوسَى وَهَارُونَ (120 سوره صافات )
سَلامٌ عَلَى نُوحٍ فِی الْعَالَمِینَ (79 سوره صافات )
سَلامٌ عَلَى إِلْ یَاسِینَ (130 سوره صافات )
سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ (5 سوره قدر )
سلامٌ قولاً من ربّ رحیم (58 سوره یس )
سَلامٌ عَلَى إِبْرَاهِیمَ (109 سوره صافات)
وقتی که پنجه پیکرتراش طبیعت، بهانه ای نو برای دوباره زیستن می تراشد و تصویرهایی از زیبایی و فریبایی را در دل دشت های فراخ، فراز قله های عظیم، در عمق تاریکیِ گسترده جنگل ها و دریاها می آفریند و احساس زیبای رهایی را به باد می بخشد، نوروز می آید و زمین را محو زیبایی و نکویی می کند و زندگی را در بی کرانِ ذرات به جریان می اندازد.
هزاره های آمده و رفته
پریدن خواب از سر زمین
و رهایی رگ های خاک
از انجاد زمستان
آغاز تکراری همیشگی
*
رسالت تسبیح بر دوش آفرینش
و قنوت درختان
به تمنّای دست های خورشید
و ذرّات
به ذکر
یا محوّل الحول والاحوال
*
خیالی ژرف از رجعت انسان
به خویش
به خاک
به خدا
حوّل حالنا إلی أحسن الحال
*
و باز
هزاره های آمدنی
این تکرار
تکرار تازگی است ...
Design By : Pichak |