دلنوشته ها
نهمین ماه ولایت، بر برج مبارک رجب برآمده است تا آینهدار رخسار خورشید ازلی شود .
از بشارت حلول این ماه نوظهور، افلاکیان به وجد آمدهاند.
مدینه پیراهن پر از ستاره را بر تن کرده و در گردن خود ماهِ تابان را آویخته است .
باران، نرم نرمک بر گونههای خیس مدینه میخورد و از دستهای گرم شهر فرو میچکد وبر روی صورت پونهها آرام میگیرد.
من به چشم هایم صبوری آموخته ام...سالهاست!
تو اما می شود
گام هایت را کمی تندتر...؟
وقتی که قلبهایمان کوچکتر از غصههایمان میشود،
وقتی نمیتوانیم اشک هایمان را پشت پلکهایمان مخفی کنیم
و بغض هایمان پشت سر هم میشکند ...
وقتی احساس میکنیم
بدبختیها بیشتر از سهممان است
و رنجها بیشتر از صبرمان ...
ادامه مطلب...
کوچک که بودی برای داشتن بهترین اسباب بازی های دنیا دعا می کردی. برای خانه ای پر از خوراکی، برای کمی بیشتر تاب سواری...یادت هست؟
بزرگ تر که شدیم آرزو برایمان قبول شدن امتحان و دانشگاه رفتن، کارو در آمد بود. به یاد داری؟
امروز هم...
نمی دانم.
نمی دانم دنیای آرزوهایت امروز تا کجا فکر می کند و دلداده کدام آیین است،
نمی دانم حواس دلت امروززمام دار چه کسانی است ..
تا کجا تقوا دارد و چقدر مهربان است....
اما لیلةالرغائب را مراقب آرزوهایت باش...
مادر! زمزمههای آسمانیات شب هنگام، قلبم را لبریز از احساس میکند.
تو فرشته خاک نشینی هستی که شعله مهرت، هرگز خاموش نمیشود.
سجاده عشق تو لبریز از نگاه و لطف ابدی است.
تو را میخوانم!
تو را که خورشید آسمان بیستاره منی.
تویی که آبی آسمان تمام روزهای منی.
غریبانه میروی؛ میروی تا خاک، غم رفتنت را به دوش بکشد.
دنیایی درد را با خود میبری.
تو مادر پسرانی که در کمتر از یک روز، پرنده شدند.
دامانت، خوابگاه روزهای تنهایی زینب بود.
رویش های ِ دوباره
زندگی از نو
عطر ِ هوا
من حتی،
نغمه ی صبحگاهی ِ
گنجشکک های ِ درخت را،
به فال نیک می گیرم
هر صبح ِ بهار!
نگاهم به ماه است
اما مقصد نگاه من ماه آسمان نیست
شاید نگاه من ِ کمترین،
گره ای خورد به نگاه آسمانی ات!
یک نظر آقای من!
یک نظر مولای من!
غم تنهایی، پهن شده بود در همه لحظهها.
نیمهشبهای تاریک، پر بود از دینفروشان.
رسم رسالت، از یادها میگریخت.
فاطمه بود و فاطمه بود و علی.
یک جهان تازه پردرد، بعد از رحلت پدر، دم از شعور میزد.
و گاهی آنان که کشکول پارسایی به دست داشتند،
غم فاطمه را نمیفهمیدند.
آن عشق ناب محمد(ص)، فاطمه بریده از آتش؛
کنون هر روز با علی در دل هزار خطبه از جور زمان میخواند.
فاطمه بود و غم جانکاه رحلت پدر
و درد باورنکردنی جفای مردم
بشارت پدر، نزدیک است که به وقوع بپیوندند
خواستم از تو بنویسم، اما قلم توان نوشتن نداشت؛ زیرا که از تو نوشتن عشق می خواهد و دلی چو چشمه زلال، هرچه تفکر خویش را به کار انداختم، از تو هیچ در ذهن خویش نساختم، تا آن که کار دل به میان آمد. چشمه عشق درونم جوشید و دریای وجودم متلاطم شد. آن گاه امواج به تو پیوستنم اوج گرفت. با خود گفتم مگر می شود از تو ننوشت، ای یگانه بی همتای بهشت؟ هرچند که بزرگی تو در ابعاد کوچک کلام نمی گنجد، امّا قطره ای از تو نوشتن، دریای متلاطم عاشقان تو را آرام خواهد کرد و ساحل وجودشان را دیگر جزر و مدّ بی قراری فرا نخواهد گرفت. از تو نوشتن، آبی آرامش است، ای آسمان همیشه آبی عشق.
Design By : Pichak |