سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

کاش همان کودکی بودم که حرفهایش را از نگاهش میتوان خواند …
اما اکنون اگر فریاد هم بزنم کسی نمی شنود
دلخوش کرده ام که سکوت کرده ام …
سکوت پر بهتر از فریاد توخالیست !!!
دنیا راببین … بچه بودیم از آسمان باران می آمد ،
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید …
بچه بودیم درد دل را با هزار ناله می گفتیم ، همه می فهمیدند …
بزرگ شده ایم ، درد دل را به صد زبان می گوییم ،
اما هیچ کسی نمی فهمد …



نوشته شده در یکشنبه 91/8/21ساعت 12:56 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

مهدی جان !
چگونه بگویم که چند وقت است که چشمانم به امید وصال تو نخوابیده اند و به راه تو منتظرند .

مهدی جان
ای تنهاترین نشانه ی جهان خلقت و ای یوسف گمگشته ی زهرا ! چگونه باید این مسئله را به اثبات رسانم که پاهایم از فرط خستگی دیگر پیش نمی روند و از بس شبانه روز در پی تو دویده ام دیگر رمقی برایم نمانده و تاب و توانم را از دست داده ام .

ای زیبای زیبا ! هر چند تا به حال لیاقت دیدارت نصیبم نگشته است و لیکن در بین غریبه و آشنا دنبالت می گردم تا شاید قدم به چشمان اشک آلودم نهی ، هر چند اینقدر در فراقت گریسته ام که آب دیده ام خشکیده و دیگر اشکی وجود ندارد که بخواهم آن را جاری سازم پس فقط چشم به راهت می دوزم و بس . تا شاید فرجی شود و تو را لایق گردم و دیدار نمایم .

ای رویای حقیقت یافته ام ! غربت و غریبی ام آشکار و در عین حال قبرم تاریک است و در این تاریکی غربتم تو را می خوانم و به امید روشنایی خانه قبرم به تو دل بسته ام چرا که تو نباشی هیچ روشنایی در این خانه به چشم نمی آید .
فردایی که تو می آیی چنین خواهم گفت . ...


نوشته شده در شنبه 91/8/20ساعت 1:24 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

چشم‌هایشان را بسته‌اند بر طلوع خورشید؛

زبان منطق و استدلال را در نمی یابند،

دعوتشان کن به مباهله تا بدانند زمین بر مدار تو می‌چرخد؛

تا بدانند که درختان و سنگریزه‌ها شهادت خواهند داد به حقانیت تو.

دعوی تو شک بر نمی‌دارد.

تو قدم‌هایت بر شانه‌های عرش است و چنان که دل ابراهیم در آتش نمرود نلرزید، قلب تو نیز در روز مباهله نخواهد لرزید.

چشم‌های تو نافذتر از آنند که گمان می‌برند.

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 91/8/18ساعت 11:52 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

 

گنـــاهم را که دید..

چشمـــانش را بست و به روی خـــودش نیاورد..

2 بـــاره گنـــاهم را که دید..

ســـکوت کرد و چیـــزی نگفت..

3 باره گنـــاهم را که دید..

بـــاز هم چیـــزی نگفت..

4 باره گنـــاهم را که دید..

در دلـــش آرام گفت.. خدایـــا کمکـــش کن بر نفســـش غـــلبه کند. . .

5  باره گناهم را که دید..

بلند گفت  خـــدایا کـــمکش کن..

6باره گنـــاهم را که دید..

اشـــک در چشـــمانش جمـــع شد..

7 باره گنـــاهم را که دید..

سیـــل اشک از چشـــمانش جـــاری گشت..

8 باره گنـــاهم را که دید..

ســـرش را پـــایین انـــداخت..

9 باره گناهم را که دید..

غصـــه خورد.. خیــــــــــــلی غصـــه خورد..

10 بـــاره گناهم را که دید..

قلبـــش شکست!

11 باره گناهم را که دید..

......................!!

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 91/8/17ساعت 3:7 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

با لبت رنگ عقیق یمن از یادم رفت

آنچنان که جگر خویشتن از یادم رفت

من اویسم بگذارید که اطراق کنم

بوی شهر تو که آمد قَرَن از یادم رفت

جذبه ی عشق بر آن است مرا ذوب کند

صحبت نام تو شد نام من از یادم رفت

قصد”رب ارنی”گفتن من دیدن توست

تا نگاهم به تو افتاد “لن”از یادم رفت

مرغ باغ ملکوتم به حرم آمده ام

بر روی گنبد زردت چمن از یادم رفت

مثل فطرس نکنم پشت به گهواره ی تو

بال من خوب که شد پر زدن از یادم رفت

“ندهد فرصت گفتار ،به محتاج ،کریم”

بی سبب نیست کنارت سخن از یادم رفت

می رود دل به همانجا که تعلق دارد

صحبت کرب و بلا شد وطن از یادم رفت

همه ی بهت من این است چرا عریانی

نکند فکر کنی پیرهن از یادم رفت{-35-}


نوشته شده در چهارشنبه 91/8/17ساعت 12:7 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

خدایا برادران و خواهران مومنم را از نزاع با یکدیگر برحذر دار و مگذار شیطان در بینشان تخم نفاق بکارد و رحمتت را بر مسلمین جهان ارزانی دار ای ارحم الراحمین[1]

اینک که به مددت در جمع مومنانت خواندی مرا؛ قدرتی ده که به وسوسه ابلیس از جمع دوستانت جدا نگردم.

دیدگانم را بیاموز که جز نیکی نبیند

زبانم را بیاموز که جز عشق کلامی بر زبان نراند

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 91/8/16ساعت 10:52 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

قلم برمی‌دارم تا از زلال جاری کلام وحی خوشه ای بچینم برای امروزم تا روشنای فردایم گردد.

از شر شیطان رانده شده به رحمت لایزال خداوندی پناه می برم 

قرآن را پیش رویم می گشایم 

بسم الله می گویم و راه عروج پیش میگیرم

نام رسول الله بر زبانم جاری می گردد دهانم بوی گل محمدی میگیرد و فضا روشن می گردد .

نور می بارد و ستاره می روید.

خدا را می شود حس کرد

و چه زیباست تماشای تابش نور سرمدی از دریچه احمدی

  ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 91/8/16ساعت 10:50 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

صدا، آیه محکم پروردگار بود که از حنجره «لولاک» تراوید: بایستید!

 به رفتگان بگویید بازگردند و به نیامدگان بگویید بیایند....

خدا به تماشا ایستاده بود و اقیانوس لایزال رحمت، دست‌های خورشید را در دست فشرد و بر فراز نظاره خلق، چون پرچمی به اهتزاز درآورد.

تو همان لحظه آغاز شدی؛ همان جایی که گرمای کویر، بند بند آدمی را تبخیر می‌کرد و ظهر بیابان، آن همه چشمان مشتاق را با حیرت می‌نگریست،

همان جایی که حجه‌الوداع، رو به پایان بود و رسول مهر، دست‌های روشنگر پس از خویش را به کائنات نشان می‌داد.

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 91/8/11ساعت 10:39 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

 

از فرش تا عرش، امتداد فرشته است و نور... .

و مدینه، چشم به راه طلوع دهمین خورشید، لحظه‌ ‌شمار.

فرشتگان از عالم بالا، به خاک بوسی قدوم نوزادی می‌آیند که بی‌کرانگی‌اش در اتصال به خانواده عصمت آشکار است.

فوج فوج ملائکه؛ دسته دسته گل؛ باران باران، طراوت؛...

امشب، دل شب، چلچراغی درخشان در آسمان مدینه است.

امشب، حرم آسمان، چراغانی است.

ستاره‌ها، فانوس‌هایی روشن در دست فرشتگان، و ماه، روشن ترین آیینه بر طاقچه آسمان است امشب.

امشب، فرشتگان بر خانه خورشید نهم، سبد سبد گل بهشتی می‌پاشند.

در این شب عزیز، نوزاد مبارکی به دنیا می‌آید تا خورشید هدایت انسان به ملکوت شود.

مدینه در باغی از عطر گل محمدی جاری است.

شانه‌های شهر، خیس باران گل و ستاره است.

از هفت آسمان، صدای شادمانی می‌بارد.

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 91/8/10ساعت 10:49 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

گـاهــے
یــکــ عـکـس

چـنانــ دلــم را بــہ پــرواز در میـآورد

و

بــہ اوج میـبـرد

کــہ

پرندگانــ بــہ حالش

غبـطـہمیـخـورنـد



نوشته شده در یکشنبه 91/8/7ساعت 2:19 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

<      1   2   3      >

 Design By : Pichak